تفسیری بر قطعه "جهان فاسد مردم را" از آلبوم ابراهیم محسن چاوشی
مولانا حکایت زیبایی در مورد «وحدت عاشق و معشوق» دارد. عاشقی به درِ خانه معشوق رفت و در زد. معشوق گفت: کیست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو! هنوز زمان ورود ناپخته های عشق به این خانه نرسیده است. تو خامی و باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی. عاشق پس از یک سال سوختن در آتش دوری و جدایی، دوباره به درِ خانه معشوق آمد و در زد. معشوق گفت: کیست در می زند؟ عاشق گفت: ای دلبرِ دلرُبا، تو خودت هستی. تویی، «تو». معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم، به درون خانه بیا (گفت اکنون چون منی، ای من درآ). مولانا اعتقاد دارد عاشق و معشوقِ حقیقی، یک هستی بیش ندارند و آن هستیِ عشق است. چگونه ممکن است که عاشق و معشوق به دیدارهای گاهگاه قانع شوند؟ آیا این امکان دارد که کسی با خودش گاهگاه قرار ملاقات بگذارد؟ مولانا می گوید:
این گرفته پای آن، آن گوشِ این
این بر آن مدهوش و آن بیهوشِ این
حسین صفا نیز در قالب غزلِ مدرن، مفهوم وحدت عاشق و معشوق را در شعر جهان فاسد بیان کرده است. وقتی می گوید: «تو را ببوس» در واقع یعنی بگذار «من» تو را ببوسم یا اگر تو خودت را ببوسی، گویی من تو را بوسیده ام زیرا من و تو «ما» شده ایم. مسیرِ این وحدت، از تقاضا و تمنای عاشق برای یکی شدن با معشوق آغاز میشود و تا ایجادِ این وحدت ادامه پیدا می کند، که از تمنّا تا وحدت را در بخش اول و از وحدت تا انتها را در بخش دوم بررسی می کنیم:
جهان فاسد مردم را
بریز دور و در این دوری
به عطر نافه خود خو کن
کمین بگیر جهانت را
سپس شکارچیانت را
به تیرِ معجزه آهو کن
- عاشق خطاب به معشوق می گوید از دنیای پر از بدی و ناخوشیِ دیگران فاصله بگیر و خوبی ها و کمالات خودت را حفظ کن. دنیای خودت را از گزند آسیب های افراد بد در امان بدار و سعی کن مثل یک معجزه، آن ها را هم مانند خودت به کمال و خوبی برسانی.
مفصّل اند زمستان ها
و برف، نسخه خوبی نیست
برای سرفهی گلدانها
گلی نمانده خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن
- بر این دنیا، آدم ها و روابط آنها سردی حاکم شده است و دیگر تحمل سردی و دوریِ بیشتر وجود ندارد. در این شرایط، تو تنها کسی هستی که کاملی و گرمابخش هستی. خودت را تکثیر کن تا دیگران هم مثل خودت به کمال برسند تا آنوقت ثمره آن را ببینی و خشنود شوی. (چیدن یعنی ثمره و نتیجه را دیدن و بو کردن یعنی خشنود شدن)
دلم دَف است نیستانا
نگاه صوفیِ ناخوانا
جهانپریشی مولانا
دهانپریشی مولانا
تو خانقاه منی، با من
بچرخ یاحق و یاهو کن!
- دَف، نماد دایره ای است که انسان ها را دور هم جمع می کند و زنجیرهای دف نماد آدمیانی است که به «وحدت» می رسند و صدا را بوجود می آورند و سماع (چرخیدن)، شخص صوفی را از کثرت به وحدت می رساند.
عاشق می گوید: دل من مثل «دف»ی که هنوز نواخته نشده، پریشان حال است، صدای خوش و منظمی ندارد. می خواهم مثل تو شوم و با تو به کمال برسم. تو کسی هستی که می توانم با او یکی شوم، پس با من در این راه همراه باش.
شب است یک تنه زیبا شو
و چند ماه شکیبا شو
سپس مرا متولّد کن
بتاب روی شبم دریا
و جوجه اردک زشتم را
به زیر بال و پرت قو کن
- من آدمی نیستم که خوبی ها و کمالات تو را داشته باشم، سعی کن مرا مانند خودت پر از زیبایی و خوبی کنی. اما مدتی را به من فرصت بده تا بتوانم از تو بیاموزم و آنوقت متولد شدن من را ببین (یکی شدن و وحدت من و خودت را خواهی دید). از آن پس من را پرورش بده و به کمال برسان.
بخش دوم:
(...مرا بدل به ترازو کن)
از اینجا به بعد، «ما» شدن و وحدت عاشق و معشوق روایت می شود. هر «تویی» که عاشق می گوید یعنی خودش و معشوق باهم. یعنی دیگر من و تو معنایی نداریم و آنچه مهم است، یکی شدنِ ماست.
کسی نمی شنود ما را
اگر که روی سخن داری
و درد حرف زدن داری
اگر دهان خودت هستی
اگر زبان خودت هستی
به گوشهای خودت رو کن
- حالا دیگر، من و تو یک نفر شده ایم. هستیِ ما فقط در عشق خلاصه می شود، از بدی های جهانِ فاسد فاصله گرفته ایم و هیچکس مزاحم هستیِ ما نیست. از عشق بگو و برایم حرف بزن. الان دیگر هر چیزی به زبان بیاوری، گویی با خودت حرف می زنی.
دو تا بریده از شانه
دو تا خجول دو دیوانه
منم دو دست که می خواهم
بغل بگیرمت ای جنگل
تفقدی نظری چیزی
به این دوساقه کم رو کن
- من از جسم و بدن خودم رها شده ام تا در دریای عشق تو غرق باشم. تو پُر از خوبی و کمال هستی و من همچنان می خواهم مثل تو باشم و بیشتر بیاموزم. از تو می خواهم بیشتر مرا پرورش دهی.
مِسَم که پخش و پَلا هستم
دچار درد و بلا هستم
تو عادلی که طلا هستی
به کیمیای مساواتت
تو را بدل به خودت اما
مرا بدل به ترازو کن
- در این قسمت، باید با توجه به وحدت عاشق و معشوق، قید «تو را» در معنای خودِ عاشق در نظر گرفته شود.
عاشق می گوید: من به دلیل یکی شدن با تو، ارزش پیدا کرده ام (مس) اما همچنان باید تلاش کنم که به حدّ تو برسم. تو طلا هستی و «عادل»ی. با همین ویژگی ات من را هم به غایتِ خودت برسان، من را به خودت بدل کن تا «هر دو» عادل باشیم (طلا شویم).
تو را ببوس که لبهایت
هنوز طعم عسل دارد
تو را بخواه که آغوشت
هنوز میل بغل دارد
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن
- در اینجا وحدت به حدی رسیده که عاشق، هیچ مرزی بین خودش و معشوق نمی بیند. بوسیدنِ خود که معنا ندارد و اصلا محال است. مخاطب می تواند از نگاهِ هر یک از این دو، به این قسمت از شعر توجه کرده و لذت ببرد. عاشق می گوید اگر مرا ببوسی گویی خودت را بوسیده ای و از آن سو، می توان گفت عاشق می گوید بگذار من تو را ببوسم و در آغوش بگیرمت.
برای خواندن بقیه ی تفاسیر آثار محسن چاوشی در قسمت دسته بندیها "شعر و موسیقی" را انتخاب کنید.
- ۹۷/۰۶/۲۷
برام خیلی جالب بود... هم تفسیر نویسنده و هم کامنت های دوستان... واقعا کی میتونه بگه کدوم درسته و کدوم غلط؟ چه عارفانه، چه عاشقانه، چه سیاسی و چه اجتماعی و چه وحدت در عین کثرت... تفسیر یه جورایی خوانش متن از دیدگاه فرد هست و این یعنی نگاه فرد بسیار در برداشتی که از متن داره دخیله...شاید هزاران نفر این قطعه رو بشنوند و هرکدوم تفسیر خودشون رو داشته باشند ازین قطعه...کی میتونه بگه نگاه من در برداشت من تأثیر نداشته؟ و کی میتونه بگه که برداشت خودش فقط درسته؟ و آیا منظور ما از درست بودن مطابقت با واقعیت هست یا کاربردی بودن؟ و اگه ابنجوری هست واقعیت چیه پس و آیا راهی برای رسیدن بهش هست؟ شاید همه این ها در کنار هم به واقعیت نزدیک تر باشه و هرکدوم یه قسمتی از واقع رو بیان میکنند که به کار هم میاد... اگرچه احتمالا رسیدن یقینی به واقع بر این اساس ممکن نیست